در آن هنگام كه كبوتری پر زد و رفت،
و آن سگِ سیاه ِهمسایه، زوزه ای از سرِ دردی جانسوز سر داد
در همان شب كه نبض خسته انسانیت، ایستاد و كسی و ناكسی با خویشتن، بیگانه ای همزاد گشت،
و دستها از نبودِ عشق و صداقت، پینه بست
و صدای سكوت در عدم ، هیاهو شد، در كوچه ای كه اسمش رفاقت بود، در تهِ آن كوچه ، در آن اتاقِ كاهگلی،
پیرمردی بود، كه سالیانِ دراز ، در میان انبوهی كاهِ بی شرمی و نامردی و ناعدلی
بر روی چرخِ نخریسی ، از میان نامردی ها ، كمی رفاقت و مرام می ریسید.
-در كوچه ای به نام رفاقت!!!
در آن سوزِ زمستان، كه انسانیت مرده بود،
در همان كوچه تنگ و باریك
پیرزنی با آن دستهای پیر و خسته و چروك خورده از غمِ زمانه،
كنج ِدیوار، با آن چراغ نفتی و زنبوریِ قدیمی اش كه چه زیباست،
می بافت؛ چیزی و می فروخت ؛ شالی....و می كشید؛ آهی!
در آن سوزِ زمستان، در آن جوی باریك، جنینی افتاده بود و جنازه ای ، كه طعمه موشان گرسنه گشته بود!
-در كوچه ای به نام رفاقت!!!
در آن شب در آن كوچه،
كودكی با دستهایی كه از سرما ترك برداشته،
با همان دستان سرخ،
شیشه بی مهری دستمال می كشید و آدامس صداقت می فروخت.
در آن زمستان، پیرمردی در میانِ كاهِ نامردی و بی شرمی،
می ریسد؛ كمی مرام و صداقت را!
وآن چرخ، می چرخید و می چرخید.
در آن سوز زمستان،
آن پیرمردِ افتاده ز پای،
با همان شال سبزش، با لبی تشنه،
چه غریبانه از این شهر گذشت و گذر كرد از كوچه ای به نام :
-رفاقت!!!
در آن شب سرد زمستان،
نشسته است دختركی كولی…..
به انتظار كف بینی، تا كه شاید محبت را از میان خطوط دستهای پسركی در یابد!
-در كوچه ای به نام رفاقت!!!
چه تلخ است رفتن و رفتن و گذشتن از كنارشان و چشمی بر هم گذاشتن در آخرِ شب!
در آن سوزِ زمستان،در كوچه ای به نام:
- رفاقت!!!
در آن شبِ سردِ زمستانی، در آن كوچه، در اتاقی كاهگلی، پیرمردی است كه سالیان درازی
در پی یافتن صداقت، بر روی چرخ نخریسی، كمی رفاقت می ریسد.
آن قدر این چرخ، چرخید و چرخید، كه پشت پیرمرد خم گشت و از نفس افتاد.
در آن شب بارانی، در آن سرما،
دوكِ نخریسی تمام شد و دیگر نخی نبود.
و آن چرخِ نامردی، آخرین نخِ صداقت و مرام را هم ریسید و باز ایستاد!
از رفاقتی و مرامی كه دیگر نمانده بود.
-در كوچه ای به نام رفاقت و در شهری به نام شقاوت!!!
در آن شب، پس از باران نیمه شب،
به هنگام سحر،
در همان هنگام كه صدای اذان فضای اتاقِ كاهگلی را پر كرده بود و بوی كاهگل می پیچید در آن كوچه،
و صدای شر شرِ باران ، ناودانِ همسایه را پر می كرد و آن سگ، زوزه می كشید؛
نبض انسانیت مرد
-در كوچه ای به نام:
- رفاقت!!!
صدای اذان قطع شد و درِ آن اتاق باز ماند و آن چرخ ایستاد.
دیوارِ اتاق ترك برداشت.
چرخ ایستاد،
دختركی فالفروش،
پسركی دستفروش،
پیرزنی شالفروش،
می گشتند در كوچه ای به نام :
-رفاقت!!!
در آن شب، چرخ ایستاد.
گیوه های پیرمرد، بر لبِ پلكانِ اتاقِ كاهگلی، جا ماند.
-پیرمرد از نفس افتاد!
شالِ سبزش بر درِ اتاق جا ماند و چه غریبانه گم شد و رفت.
در همان شب كه نبض خسته انسانیت ایستاد، و كسی و نا كسی یكی گشت،
چرخ ایستاد و آن اتاق خالی ماند
پیرمرد دیگر نبود.
….رفته بود.
از نفس افتاده بود.
چه غریبانه از شهر گذشته بود.
-از كوچه ای به نام رفاقت!!!
از شهری پر جنایت، از میان انبوهی شقاوت!
از میان خرواری كاهِ نامردی و ناعدلی!
-از كوچه ای به نام رفاقت!!!
از نفس افتاده بود
…………..
…وگیوه هایش جا مانده بود.
بر درِ اتاقی كاهگلی،
-در ته كوچه ای به نام رفاقت!!!
:: بازدید از این مطلب : 1443
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8